ساعت از موقع ناهارم گذشته و من کشیک درمانگاه کرونا هستم.بارون به زیباترین شکل ممکن از دیروز عصرا مدام اراده به باریدن کرده...صبح ساعت پنج بیدار شدم بلکه قبل از شروع درمانگاه درسی بخونم...چای گذاشتم و پنجرهی آشپزخونه را به حیاط بارون خورده باز کردم...حال عجیبی داشتم...شادی وصف نشدنی...دلیلی برای این میزان رضایت نبود اما نمیدونم در اون ساعت سکوت صبح دلم به چه خوشبختی گرم بود که اون طور نفس عمیق با لبخند میکشیدم...حالا سرم خلوته و رو کرده ام به پنجرهی رو به حیاط پشتی کلینیک کرونا،با ترس ماسک را لحظهای برداشتم و نفسی کشیدم بلکه بوی خاک و بارون را بکشم توی ریههام...بوی وایتکس و مواد بیمارستانی اما بیشتر نفوذ کرد...
اینجا،این فصل...خدایا چه بی رحمانه زیبا و سبز و رویایی شده و فقط همین ماسکها،فاصله گرفتنها و ترسها زیادیه....امروز با مامای مرکز از همین حرف میزدم و ماما گفت کرونا که بگذره میبریمت یکی از روستاهای قمر..گفت اونجا گوشهای از بهشته و من گفتم حیف...یک ماه دیگه اینجا رو جهنم تابستون آتیش زده...
یعنی میشه روزی چشم باز کنیم و ببینیم این بیماری گذشته ...این میهمان ناخواندهای که بلای جان شده?....